درآمد
خاطرات خواهر كوچكتر، به ويژه هنگامي كه با ياد مهربانيها و گذشتهاي بي حد و حصر او در هم ميآميزد، سخن گفتن از او را براي خواهران و برادرانش دشوار ميسازد. فقط اداي دين نسبت به آن شهيد بزرگوار بود كه رساله فرهانیان را به رغم كسالت ناشي از بيماري، به این گفتوگو برانگيخت كه از ايشان سپاسگزاريم.
خاطراتي را كه از خواهر و برادر شهيدتان داريد، بيان كنيد.
اول از مهدي ميگويم كه كمتر دربارهاش صحبت كردهاند. مادرم ميگفت مهدي از همان بچگي خيلي دلسوز بود. از همان بچگي وقتي غذايي را سر سفره ميآوردند، بين همه به تساوي تقسيم ميكرد و آخرش اگر چيزي ميماند، براي خودش بر ميداشت. مثلاً هندوانه و خربزه را طوري تقسيم ميكرد كه انگار خط كش گذاشته بودند. يا مثلاً وقتي مادرم نان محلي ميپخت، ميرفت بالاي سر او چتر ميگرفت. هميشه با مادرمان و خواهرها صحبت ميكرد كه آيا چيزي احتياج داريم يا نه. زياد توقع هم نداشت و هيچ چيز از كسي نميگرفت. پدرم به همه ما مختصر پول توجيبي ميداد. مهدي تا وقتي كه خود پدرمان پول را نميداد، يك كلمه هم حرف نميزد. خيلي اهل مطالعه بود حدود كلاس اول دبستان بود كه يك شب خواب ميبيند كه يك آقاي سيدي از اسب سفيدي پايين آمده و گفته بود، «كف دستت را باز كن.» و يك، يك ريالي كف دست مهدي ميگذارد. مهدي وقتي اين را براي پدرمان تعريف ميكند، پدر خيلي تعجب ميكند و او را در آغوش ميگيرد و ميبوسد و ميگويد، «اين آقا امام زمان(عج) بودهاند.» از آن موقع به بعد، پدرمان توجه خاصي به مهدي داشتند و به او گفته بودند، «هر وقت از اين خوابها ديدي به من بگو تا من يك چيزي به تو بدهم» كلاس دوم و سوم دبستان بود كه معلم ديكتههاي بچهها را ميداد او تصحيح كند. خيلي سالم و فعال بود و هميشه ورزش ميكرد. خيلي كوچك بود كه خواندن كتابهاي دكتر شريعتي و شهيد مطهري را شروع كرد و به ماها هم ميگفت كه مطالعه كنيم. با مريم روي پشت بام يك كتابخانه درست كرده و كتابها را آنجا گذاشته بودند. مهدي به ما گفته بود كه اگر شك كرديد كه مامور ساواك در اطراف خانه هست، كتابها را ببريد خانه همسايهمان، مادر احمد، بگذاريد. يك شب مهدي رفته بود بيرون و من و خواهرم، جواهر، تا شك كرديم، دو تا كارتن كتابهاي مهدي را برديم خانه احمد. جواهر گفت، «هنوز كه كسي نيامده»، گفتم، «تا شب است و كسي نميبيند، بيا اينها را ببريم.» بعد از نيم ساعت مهدي كه برگشت، ما خواستيم مثلاً به او نشان بدهيم كه سرمان توي حساب است و اهل فعاليت و اين حرفها هستيم. مهدي ناراحت شد كه، «چرا هنوز چيزي نشده، خودتان را لو داديد و كتابها را برديد؟ من گفتم هر وقت اوضاع خيلي خطرناك شد، اين كار را بكنيد.» او نميخواست كه حتي مادر احمد هم بفهمد كه او اين كتابها را دارد. خلاصه فرداي آن روز رفت و كتابها را آورد. مريم از نظر درسي مثل مهدي نبود، ولي درسش بد نبود. او دنباله فكر مهدي را گرفته بود و خواندن كتابهاي غيردرسي را بيشتر دوست داشت. خيلي با گذشت بود و هيچ وقت يادم نميآيد كه چيزي را براي خودش خواسته باشد. سميره براي همه ما لباس ميدوخت و مريم هيچ وقت اصرار نميكرد كه اول لباس مرا بدوز. خيلي موقر و متين بود. دختر يكي از همسايههاي ما بود كه زياد ميخنديد و مريم از اينكه او توي كوچه و خيابان رعايت نميكرد، ناراحت بود. من به او گفتم، «دو سه بار كه آمد دنبالت، كاري را بهانه كن، خودش ميرود.» مريم هم همين كار را كرد و نتيجه داد. خيلي مراقب حجابش بود.
در دوره جنگ چه فعاليت هايي داشت؟
فاطمه و حسين و علي بيشتر ميدانند، چون اينها هميشه در كنار هم بودند. من حدود يك سال و تا وقتي كه دخترم زينب به دنيا آمد، در اهواز منزل خواهر شوهرم بودم و بعد رفتيم ماهشهر.
مريم در آنجا به ديدن شما ميآمد؟
يكي دو بار آمد. توي بيمارستان كار ميكرد. دوره نظري بود و پدر و مادرم اصرار داشتند كه درسش را ادامه بدهد. در آن دوره خواستگار هم زياد داشت و به خصوص مادرم خيلي نگران بود كه آينده او چه ميشود. مريم ميگفت ميخواهم همسر يك جانباز نابينا بشوم.
خبر شهادت مريم را چگونه شنيديد؟
شب قبل از شهادت مريم خواب ديدم مهدي آمده و با اصرار ميخواهد دختر مرا با خودش ببرد. دخترم هفت ماهه بود. مهدي ميخواست برود مسجد محله خودمان. من گفتم، «بگذار كهنه و لباس بچه را تميز كنم، بعد او را ببر.» مهدي گفت، «نه! همين جوري ميبرم.» خلاصه او را به زور برد. از خواب بيدار شدم، در حالي كه دلشوره عجيبي داشتم و نميدانستم چه اتفاقي پيشآمده. خود را مشغول كار خانه كردم بلكه اضطرابم كمي فروكش كند. ساعت ده و نيم بود كه ديدم در ميزنند و شوهر خواهرم را ميخواهند. بعد به او گفته بودند كه خواهرشان شهيد شده و آمدهايم بگوييم كه خودشان را براي تشييع جنازه برسانند. به هر حال شوهر خواهرم گفت كه بايد برويم آبادان كه همه افراد خانواده جمع شدهاند. من گفتم، «چطور شده كه اينها جمع شدهاند؟» آن روزها آبادان در محاصره بود و رفتن به آبادان آسان نبود. من راستش گمان نميكردم مريم شهيد شده باشد. هميشه هم وقتي با خودش شوخي ميكردم و ميگفت ميخواهم شهيد بشوم، ميگفتم، «خيالت تخت، زنها شهيد نميشوند.» من بيشتر فكرم متوجه علي بود و نگران اين بودم كه پدر و مادرم اين حادثه را چگونه تحمل خواهند كرد. بالاخره به گلستان شهدا رسيديم. مراسم تدفين انجام شده بود و من مريم را اصلاً نديدم. شوهر جواهر قسم ميخورد موقعي كه شما رسيديد، مريم چشمهايش را بست. وقتي خواب شب قبل را براي مادرم تعريف كردم،حيرت كرد.
شهادت مريم بر همسن و سالهاي او چه تأثيري داشت؟
ما كه همه پراكنده شديم، ولي قطعاً روي همه ما و دوستانش تأثير داشت.
آيا حضور او و برادرتان را در زندگيتان حس ميكنيد؟
بله، بچههايم به من ميگويند، «مادر! جنگ تمام شد و رفت و تو هنوز توي آن حال و هوايي؟» خوشبختانه بچهها و همسرم هم با من همفكر هستند. همسرم ميگويد، «يك وقت كه ميخواهم صدايم را براي تو بلند كنم، احساس ميكنم تو امانت اينها هستي و نميتوانم. من مطمئنم اگر تو از من ناراحت شوي، آنها ناراحت ميشوند.» خوشبختانه بچهها هم آنها را خوب ميشناسند، مخصوصاً سالگردشان كه ميشود از من ميخواهند برايشان از آنها تعريف كنم.
كدام يك از بچههايتان به آنها شبيهترند؟
پسرم محسن در تمام بچههاي فاميل از همه به مهدي شبيهتر است. شوهر خود من دوست مهدي بود. يك وقتها با پسرم جايي ميروند، همه ميگويند كه چقدر شبيه دايياش است. دختر فاطمه خانم كه اسمش مريم است، ميگويند شبيه اوست.
كدام يك از ويژگيهاي اخلاقي او يادتان مانده؟
گذشت و مهرباناش. من وقتي ازدواج كردم، دائماً دور من ميپلكيد و راهنماييام ميكرد. خيلي از من مواظب ميكرد. توي عروسي ما، هر چه اصرار كردم با ما عكس بگيرد، قبول نكرد تا موقعي كه مهدي آمد و مريم كنارش نشست و عكس گرفت. سادهترين لباسش را پوشيده بود. اصلاً اهل ظاهرسازي نبود. سميره يك مانتوي چهارخانه برايش دوخته بود، من گفتم چقدر قشنگ است. بلافاصله، هر جوري كه بود مانتو را داد به من. خيلي با گذشت و مهربان بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}